در بيت امام، مهدي را ديدم وگفتم: آقامهدي! خواب هاي خوشي برايت ديده اند... مثل اين كه شما هم .. بله...
تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟ گفتم: همه ي خبرها كه پيش شماست. يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلي زيبا مي سازند، پرسيده بود: اين خانه را براي چه كسي آماده مي كنيد؟ گفتند: قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم.
مهدي مشتاقانه سر تكان داد و گفت: خوب... ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدي باكري به اين جا بيايد. خلاصه آقا ملائکه را خيلي به زحمت انداختي. سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخي گراييد و به آرامي گفت: بنده ي خدا! با اين كارهايي كه ما انجام مي دهيم مگر بسيجي ها اجازه مي دهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت مي ايستند و راهمان نمي دهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدي آخرين روزهاي فراق از يار را سپري مي كند.
نظرات شما عزیزان: